خانه دوست م.ت.اجلی

متن مرتبط با «بامدادان" روستای ما" باران"شعر باز باران"چتری بردارم"شبنمی"باران بهاری"» در سایت خانه دوست م.ت.اجلی نوشته شده است

بامدادان در روستای ما باران بارید

  • بامدادان در روستای ما باران آمد، یاد شعر باز باران افتادم خواستم چتری بردارم تا خیس نشوم بعد با خودم گفتم: باران بهاری بدون خیس شدن که لطفی نداره پس زدم به دل باران و باران دلم را ، نوازش کرد با آنکه فقط صورتم و دستانم خیس شدند، ولی دلم با فرمانی که به مغزم فرستاد، پاسخ گرفت: این است بهار. بهار بی باران که معنی ندارد و باران بهاری که خیس نکند، جسمت را چگونه از او انتظار رویش داری؟ پس زیر باران رفتم و با باران بهاری ، نخستین روزهای خرداد، صورتم را شستم آه چقدر زیبا بود، شبنمی که از چهره ام بر زمین می غلطید ,بامدادان" روستای ما" باران"شعر باز باران"چتری بردارم"شبنمی"باران بهاری" ...ادامه مطلب

  • بازنشسته‌

  • وقتي‌ قدم‌ به‌ اين‌ دنيا گذاشتم‌ ، دست‌ و پايم‌ را بستند چند ماهي‌ نگذشته‌ بود ، خودشان‌ دست‌ و پايم‌ را از قنداق‌ گشودند، خواستم‌ كمي‌ گريه‌ كنم‌ ، وادارم‌ كردند كه‌     بنشين‌، و با چيزهائي‌ كه‌ خودشان‌ دوست‌ داشتند ، مشغول‌ بازيم‌كردند مي‌خواستم‌ برخيزم‌ ، كه‌ دستم‌ را گرفتند و گفتند   بنشين‌ ، تو نميتواني‌ ، بايستي‌  مدتي‌ بعد كه‌ ثابت‌ كردم‌ ، ميتوانم‌ سر پاي‌ خودم‌ بايستم‌ ، امر كردند كه‌ چگونه‌ نشستن‌ را فرا بگيرم‌ ، بهترين‌ دوران‌كودكي‌ ، نوجواني‌ ، و جوانيم‌ را پشت‌ نيمكت‌ هاي‌ مدرسه‌ نشستم‌  روزهاي‌ اول‌ خواستم‌ برخيزم‌ ، آموزگار يادم‌ داد     بايد اجازه‌ بگيري‌ و دستت‌ را بالا ببري‌   ولي‌ هر وقت‌ دستم‌ را بالا بردم‌ ، گفته‌ شد   بنشين‌ ، تا آخر زنگ‌ شود تازه‌ از فكر و خيال‌ درس‌ و مشق‌ ، راحت‌ شده‌ بودم‌   كه‌ ، هوس‌ كردند ؟ نوه‌ائي‌ داشته‌ باشند، و من‌ هم‌ مجبور كه‌شغلي‌ بيابم‌   عاقبت‌ يافتم‌ و سي‌ سال‌ ، پشت‌ ميز اداره‌ و يا روي‌ صندلي‌ اطاق‌ انتظار ، رئيس‌ نشستم‌  بعد از سي‌ سال‌ كه‌ برف‌ سفيدي‌ ، باقيمانده‌ موهايم‌ را پوشانده‌ بود ، خواستم‌ كه‌ برخيزم‌ ، همه‌ همكارانم‌ به‌ من‌تبريك‌ ميگفتند ، تا اينكه‌ نامه‌ اي‌ بدستم‌ رسيد ؟    باز بنشين‌   و من‌ بازنشسته‌ شدم‌  آه‌ ، اين‌ حسرت‌ ايستادن‌ مرا كشت‌   پس‌ كي‌ ،   برخيزم‌ ؟  با لبي‌ آويزان‌ ، بار و بنديلم‌ را ، از اداره‌ جمع‌ كرده‌ و به‌ خانه‌ بردم‌  همسرم‌ تعجب‌ كرد؟  پس‌ چرا زود آمدي‌ ؟ نامه‌ را بدستش‌ دادم‌  گفت‌   اين‌ ديگر چيست‌ ؟ به‌ اطاق‌ مجاور رفتم‌ ، تا لباسم‌ را عوض‌ كنم‌ ، همسرم‌ را بعد از بيست‌ و هشت‌ سال‌ زندگي‌ مشترك‌ ، خندان‌ ديدم‌ ، بازنبيلي‌ در دست‌ ، صدايم‌ زد   لباست‌ را در نياور ؟ قدري‌ كار خريد مانده‌ ، غرولندي‌ كردم‌ ، زير لب‌ گفت‌   بيكارميخواهي‌ ور دل‌ من‌ بنشيني‌ به‌ چه‌ كار ؟ اكنون‌ بنده‌ در خدمتم‌ ، شغلي‌ ميخواهم‌ ، تاكه‌ بنشينم‌ ، مابقي‌ عمر را روي‌ يك‌ نيمكت‌ ، به‌ انتظار      ؟ 77/12/14  , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها