خانه دوست م.ت.اجلی

متن مرتبط با «از» در سایت خانه دوست م.ت.اجلی نوشته شده است

بامن از عشق بگو

  •    بامن از عشق بگو    قصه جز عشق مگو   شب من تیره تر از یلدا نیست   دوست دارم بشنوم با تو از عشق, بگو    ماهتابی میدرخشد, در آن    و در این روشنی مهتابی    میروم تا برسم, به سر منزل عشق    و چه زیبا منظره ایست!    تک درختی که تو در پایینش    بانور ماه منتظر من باشی    و من با شاخه گلی سیمین رنگ که شب سیاهش کرده    ولی از سرخی قلب من نیز سرخ تر است    به دیدار تو خواهم آمد    منتظر باش    تا غنچه صد بوسه بر روی لبانت بنشانم با شرم    صورتم گلگون است    ماهتاب ,چهره ام را کمرنگ کرده    و چه زیبا منظره ای خواهد شد    رنگ سرخ گونه های من و آن شاخه گل    هر دو سیمین    و تو بی مهابا, شاخه را از دستم خواهی گرفت    و دستان گرمت, دوباره سرخی را به گونه هایم هدیه خواهند داد    و باز من متولد خواهم شد در فصل بهار    و عشق تولدی دوباره خواهد یافت    و معشوقم !   . اینبار , او عاشق من خواهد شد " محمد تقی اجلی- ساعت 0310 - 93/6/14  احمدآباد",عشق\"سخن عشق\" قصه عشق\"تیره تر از یلدا\" ...ادامه مطلب

  • بامدادان در روستای ما باران بارید

  • بامدادان در روستای ما باران آمد، یاد شعر باز باران افتادم خواستم چتری بردارم تا خیس نشوم بعد با خودم گفتم: باران بهاری بدون خیس شدن که لطفی نداره پس زدم به دل باران و باران دلم را ، نوازش کرد با آنکه فقط صورتم و دستانم خیس شدند، ولی دلم با فرمانی که به مغزم فرستاد، پاسخ گرفت: این است بهار. بهار بی باران که معنی ندارد و باران بهاری که خیس نکند، جسمت را چگونه از او انتظار رویش داری؟ پس زیر باران رفتم و با باران بهاری ، نخستین روزهای خرداد، صورتم را شستم آه چقدر زیبا بود، شبنمی که از چهره ام بر زمین می غلطید ,بامدادان" روستای ما" باران"شعر باز باران"چتری بردارم"شبنمی"باران بهاری" ...ادامه مطلب

  • از یه دوست

  •  سلام . سلامی به زیبایی صبح دل انگیز پاییزی که بدیعترین تابلو عشاق دنیاست.نسیم خنک صبحگاهی که به صورتم میخورد وجودت را حس میکنم.  میدانی که دوستت دارم. دیروز از خدا به خاطر خلقت تو تشکر کردم. آرامشی که در کنار تو دارم و با یاد تو دارم جای شکرگزاری دارد و خودت میدانی که چقدر دوستت دارم.با تو زیر باران چتر نمی خواهم. گریه ابرها با دیدن ما کنار یکدیگر آرامتر خواهد شد. وقدم زدن روی برگهای پاییزی با تو.وای ...میدانی برگهای زیر پای ما چه میگویند؟گوش کن . عشق ما را در گوش هم زمزمه میکنند.  جویبار از قدم زدن ما درکنارش لذت میبرد. و پرندگان در بالای سر ما میرقصند. دوستت دارم و چه زیباست با تو بودن و از تو گفتن. تویی که تمام دنیای من در آغوش تو خلاصه میشود . تمام آرامش من آنجاست. میدانی؟  وقتی موهایم را نوازش میکنی من آرام  آرام گریه میکنم... دوست دارم آرامشت را . با خدابودنت را. عشق پاکت را. شعرهایت را و تمام وجودت را . دوست دارمت با تمام وجود. برایت بهترین ها را آرزو میکنم. بهترینی که لایقش هستی...و چه آرامش با شکوهی داری.دوستت دارم .دوستت دارم .خدایا همیشه نگهدارش باش. تو چنان شبنم پاک سحری...نه از آن پاک تری.  تو بهاری. نه بهاران از توست.از تو میگیرد وام هربهار اینهمه زیبایی را .هوس باغ و بهارانم نیست.  ای بهین باغ و بهارانم تو.سبزی چشم تو دریای خیال.پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز مزرع سبز تمنایم را.ای تو چشمانت سبز. در من این سبزی هذیان از توست . زندگی از تو و مرگم از توست . تو گل سرخ منی...    , ...ادامه مطلب

  • نوبتِِ ساز

  • هله، ای مرغِ سحر، وقتِ نمازم، بگذشت                  دیدی آخِر، طربِ راز  و نیازم ، بگذشت همه ی عمر ، جهد نمودم که فقط کوک کنم                   عمرم آخَر شد و، نوبتِ سازم ، بگذشت   21/2/92 - ساعت 1710, ...ادامه مطلب

  • گَلْ مَني ناز ايلَه آنا( مادرم بیا منو نازم کن)

  •                                                    گُون ، او گُون لَر واريـدي ، سَـن مَنـي لَه ، ناز اِلَدين                                  آتاما ، ناز لا باخيـب ، عشـوه ني ، آغاز اِلَدين زمانی بود که تو به واسطه من ، ناز کردی با ناز به پدرم نگاه کرده و برایش عشوه گری نمودی چوخ باخيب چَرخ سَنه ، نازلي باخِيش لا ، سَنده اونا                                    مَــني گورسَــديـن اونـا ، بيـرقَـدر ناز اِلَدين تو و چرخ گردون با نگاه های همراه با ناز به هم نگریستید مرا به او نشان داده و برایش کمی ناز کردی   سَنـي اينجيـديـم اوگُـون ، دَردي وو آترديـم ، آنــا                                  سَـن چِكيب دَردي ولي ، گولْمَگي آغاز اِلَدين ترا در آن روز ( تولد) آزردم و دردت را زیاد کردم تو با وجود تحمل درد، خندان شدی   يوخيـدي طاقتيم حَتـي ، سَسْليـَم ، ســو ايسْتـيرم                                  قــويمادين مَـن آقليـام ، نــازوو ، آغاز اِلَدين من حتی قادر به خواستن آب هم نبودم با ناز خودت ،نگذاشتی من گریه کنم   ايسْتَديم مَنْ آقليام ، تَـرك اِلَدين سَــنْ ، يـوخوني          &nb, ...ادامه مطلب

  • نياز دل

  •  شب  همه شب ز جان من ، شعله زبانه مي‌كشد                             خسته دل غمين را ، سوي پياله مي‌كشد.       هاتف عشق مي‌زند، به گوش جان نوا، بيا                           رميده پاي خسته را ، به  سوي خانه مي‌كشد           وقت نياز مي‌رسد، دلم به وجد و ناگهان                           تن ز خود رميده را  سوي پياله مي‌كشد     مي‌شكند سكوت را ، در اين زمان پر صدا                             ز كنج عزلت خودش ، سوي زمانه مي‌كشد     براي ديد پنجره، ز پنج ره  رها كند                                                           تن ز خود  بريده را  سوي جوانه مي‌كشد     نگاه من به پنجره، پنجره در نگاه من                     كشمكشي نگاه را ، سوي پياله مي كشد     قد خود م  چو مي‌كنم، راست به سوي پنجره                     يكي مرا ز پنجره ، به آشيانه مي‌كشد     ندا رسد به گوش جان، خسته دل غمين بمان             , ...ادامه مطلب

  • بازنشسته‌

  • وقتي‌ قدم‌ به‌ اين‌ دنيا گذاشتم‌ ، دست‌ و پايم‌ را بستند چند ماهي‌ نگذشته‌ بود ، خودشان‌ دست‌ و پايم‌ را از قنداق‌ گشودند، خواستم‌ كمي‌ گريه‌ كنم‌ ، وادارم‌ كردند كه‌     بنشين‌، و با چيزهائي‌ كه‌ خودشان‌ دوست‌ داشتند ، مشغول‌ بازيم‌كردند مي‌خواستم‌ برخيزم‌ ، كه‌ دستم‌ را گرفتند و گفتند   بنشين‌ ، تو نميتواني‌ ، بايستي‌  مدتي‌ بعد كه‌ ثابت‌ كردم‌ ، ميتوانم‌ سر پاي‌ خودم‌ بايستم‌ ، امر كردند كه‌ چگونه‌ نشستن‌ را فرا بگيرم‌ ، بهترين‌ دوران‌كودكي‌ ، نوجواني‌ ، و جوانيم‌ را پشت‌ نيمكت‌ هاي‌ مدرسه‌ نشستم‌  روزهاي‌ اول‌ خواستم‌ برخيزم‌ ، آموزگار يادم‌ داد     بايد اجازه‌ بگيري‌ و دستت‌ را بالا ببري‌   ولي‌ هر وقت‌ دستم‌ را بالا بردم‌ ، گفته‌ شد   بنشين‌ ، تا آخر زنگ‌ شود تازه‌ از فكر و خيال‌ درس‌ و مشق‌ ، راحت‌ شده‌ بودم‌   كه‌ ، هوس‌ كردند ؟ نوه‌ائي‌ داشته‌ باشند، و من‌ هم‌ مجبور كه‌شغلي‌ بيابم‌   عاقبت‌ يافتم‌ و سي‌ سال‌ ، پشت‌ ميز اداره‌ و يا روي‌ صندلي‌ اطاق‌ انتظار ، رئيس‌ نشستم‌  بعد از سي‌ سال‌ كه‌ برف‌ سفيدي‌ ، باقيمانده‌ موهايم‌ را پوشانده‌ بود ، خواستم‌ كه‌ برخيزم‌ ، همه‌ همكارانم‌ به‌ من‌تبريك‌ ميگفتند ، تا اينكه‌ نامه‌ اي‌ بدستم‌ رسيد ؟    باز بنشين‌   و من‌ بازنشسته‌ شدم‌  آه‌ ، اين‌ حسرت‌ ايستادن‌ مرا كشت‌   پس‌ كي‌ ،   برخيزم‌ ؟  با لبي‌ آويزان‌ ، بار و بنديلم‌ را ، از اداره‌ جمع‌ كرده‌ و به‌ خانه‌ بردم‌  همسرم‌ تعجب‌ كرد؟  پس‌ چرا زود آمدي‌ ؟ نامه‌ را بدستش‌ دادم‌  گفت‌   اين‌ ديگر چيست‌ ؟ به‌ اطاق‌ مجاور رفتم‌ ، تا لباسم‌ را عوض‌ كنم‌ ، همسرم‌ را بعد از بيست‌ و هشت‌ سال‌ زندگي‌ مشترك‌ ، خندان‌ ديدم‌ ، بازنبيلي‌ در دست‌ ، صدايم‌ زد   لباست‌ را در نياور ؟ قدري‌ كار خريد مانده‌ ، غرولندي‌ كردم‌ ، زير لب‌ گفت‌   بيكارميخواهي‌ ور دل‌ من‌ بنشيني‌ به‌ چه‌ كار ؟ اكنون‌ بنده‌ در خدمتم‌ ، شغلي‌ ميخواهم‌ ، تاكه‌ بنشينم‌ ، مابقي‌ عمر را روي‌ يك‌ نيمكت‌ ، به‌ انتظار      ؟ 77/12/14  , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها