بازنشسته‌

ساخت وبلاگ

وقتي‌ قدم‌ به‌ اين‌ دنيا گذاشتم‌ ، دست‌ و پايم‌ را بستند

چند ماهي‌ نگذشته‌ بود ، خودشان‌ دست‌ و پايم‌ را از قنداق‌ گشودند،

خواستم‌ كمي‌ گريه‌ كنم‌ ، وادارم‌ كردند كه‌     بنشين‌، و با چيزهائي‌ كه‌ خودشان‌ دوست‌ داشتند ، مشغول‌ بازيم‌كردند مي‌خواستم‌ برخيزم‌ ، كه‌ دستم‌ را گرفتند و گفتند   بنشين‌ ، تو نميتواني‌ ، بايستي‌ 

مدتي‌ بعد كه‌ ثابت‌ كردم‌ ، ميتوانم‌ سر پاي‌ خودم‌ بايستم‌ ، امر كردند كه‌ چگونه‌ نشستن‌ را فرا بگيرم‌ ، بهترين‌ دوران‌كودكي‌ ، نوجواني‌ ، و جوانيم‌ را پشت‌ نيمكت‌ هاي‌ مدرسه‌ نشستم‌ 

روزهاي‌ اول‌ خواستم‌ برخيزم‌ ، آموزگار يادم‌ داد 

   بايد اجازه‌ بگيري‌ و دستت‌ را بالا ببري‌  

ولي‌ هر وقت‌ دستم‌ را بالا بردم‌ ، گفته‌ شد   بنشين‌ ، تا آخر زنگ‌ شود

تازه‌ از فكر و خيال‌ درس‌ و مشق‌ ، راحت‌ شده‌ بودم‌   كه‌ ، هوس‌ كردند ؟ نوه‌ائي‌ داشته‌ باشند، و من‌ هم‌ مجبور كه‌شغلي‌ بيابم‌   عاقبت‌ يافتم‌ و سي‌ سال‌ ، پشت‌ ميز اداره‌ و يا روي‌ صندلي‌ اطاق‌ انتظار ، رئيس‌ نشستم‌ 

بعد از سي‌ سال‌ كه‌ برف‌ سفيدي‌ ، باقيمانده‌ موهايم‌ را پوشانده‌ بود ، خواستم‌ كه‌ برخيزم‌ ، همه‌ همكارانم‌ به‌ من‌تبريك‌ ميگفتند ، تا اينكه‌ نامه‌ اي‌ بدستم‌ رسيد ؟

   باز بنشين‌  

و من‌ بازنشسته‌ شدم‌ 

آه‌ ، اين‌ حسرت‌ ايستادن‌ مرا كشت‌   پس‌ كي‌ ،   برخيزم‌ ؟ 

با لبي‌ آويزان‌ ، بار و بنديلم‌ را ، از اداره‌ جمع‌ كرده‌ و به‌ خانه‌ بردم‌ 

همسرم‌ تعجب‌ كرد؟  پس‌ چرا زود آمدي‌ ؟

نامه‌ را بدستش‌ دادم‌ 

گفت‌   اين‌ ديگر چيست‌ ؟

به‌ اطاق‌ مجاور رفتم‌ ، تا لباسم‌ را عوض‌ كنم‌ ، همسرم‌ را بعد از بيست‌ و هشت‌ سال‌ زندگي‌ مشترك‌ ، خندان‌ ديدم‌ ، بازنبيلي‌ در دست‌ ، صدايم‌ زد   لباست‌ را در نياور ؟ قدري‌ كار خريد مانده‌ ، غرولندي‌ كردم‌ ، زير لب‌ گفت‌   بيكارميخواهي‌ ور دل‌ من‌ بنشيني‌ به‌ چه‌ كار ؟

اكنون‌ بنده‌ در خدمتم‌ ، شغلي‌ ميخواهم‌ ، تاكه‌ بنشينم‌ ، مابقي‌ عمر را روي‌ يك‌ نيمكت‌ ، به‌ انتظار      ؟

77/12/14 

خانه دوست م.ت.اجلی...
ما را در سایت خانه دوست م.ت.اجلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.ت.اجلی mtaj بازدید : 335 تاريخ : پنجشنبه 5 ارديبهشت 1392 ساعت: 9:31

لینک دوستان

نظر سنجی

شما در چه گروه سنی قرار دارید و نظرتان درباره مطالب وبلاک من چیست؟

خبرنامه