وقتي قدم به اين دنيا گذاشتم ، دست و پايم را بستند
چند ماهي نگذشته بود ، خودشان دست و پايم را از قنداق گشودند،
خواستم كمي گريه كنم ، وادارم كردند كه بنشين، و با چيزهائي كه خودشان دوست داشتند ، مشغول بازيمكردند ميخواستم برخيزم ، كه دستم را گرفتند و گفتند بنشين ، تو نميتواني ، بايستي
مدتي بعد كه ثابت كردم ، ميتوانم سر پاي خودم بايستم ، امر كردند كه چگونه نشستن را فرا بگيرم ، بهترين دورانكودكي ، نوجواني ، و جوانيم را پشت نيمكت هاي مدرسه نشستم
روزهاي اول خواستم برخيزم ، آموزگار يادم داد
بايد اجازه بگيري و دستت را بالا ببري
ولي هر وقت دستم را بالا بردم ، گفته شد بنشين ، تا آخر زنگ شود
تازه از فكر و خيال درس و مشق ، راحت شده بودم كه ، هوس كردند ؟ نوهائي داشته باشند، و من هم مجبور كهشغلي بيابم عاقبت يافتم و سي سال ، پشت ميز اداره و يا روي صندلي اطاق انتظار ، رئيس نشستم
بعد از سي سال كه برف سفيدي ، باقيمانده موهايم را پوشانده بود ، خواستم كه برخيزم ، همه همكارانم به منتبريك ميگفتند ، تا اينكه نامه اي بدستم رسيد ؟
باز بنشين
و من بازنشسته شدم
آه ، اين حسرت ايستادن مرا كشت پس كي ، برخيزم ؟
با لبي آويزان ، بار و بنديلم را ، از اداره جمع كرده و به خانه بردم
همسرم تعجب كرد؟ پس چرا زود آمدي ؟
نامه را بدستش دادم
گفت اين ديگر چيست ؟
به اطاق مجاور رفتم ، تا لباسم را عوض كنم ، همسرم را بعد از بيست و هشت سال زندگي مشترك ، خندان ديدم ، بازنبيلي در دست ، صدايم زد لباست را در نياور ؟ قدري كار خريد مانده ، غرولندي كردم ، زير لب گفت بيكارميخواهي ور دل من بنشيني به چه كار ؟
اكنون بنده در خدمتم ، شغلي ميخواهم ، تاكه بنشينم ، مابقي عمر را روي يك نيمكت ، به انتظار ؟
برچسب : نویسنده : م.ت.اجلی mtaj بازدید : 345