صبح یک روز بهاریست و آسمان شهر من ابریست.
این طبیعت بهار است.
بهاری که در آن باران و ابر نباشد که بهار نیست.!
عزیزی میگفت:یاد گرفتـــه ام انسان مدرنی باشــــم و هر بار که دلتنــگ میشوم بـه جای بغـض و اشــــک تنها به این جمله اکتفا کنم که هوای بـد ایــن روزها آدم را افسـرده میکنـد
در جوابش گفتم:ولی من خیلی احساساتی ام ، با این سن و سال هنوز دوست دارم هر وقت دلم گرفت ، رهایش کنم تا خودش باشد و هر وقت خواست گریه کند و یا بخندد. هنوز حس میکنم کودکی 13 ساله ام.
او برایم کف زد. و من!
شرمساز از گفته ام کمی خجل شدم.
ولی من همان کودک ۱۳ ساله ام. همین.
ساعت ۰۸۱۸ - ۷/۱/۹۲ تقدیم به الی
برچسب : نویسنده : م.ت.اجلی mtaj بازدید : 274